بهترینِ برادرانت، کسی است که تو را در پیروی از خدا یاری کند، از نافرمانی او بازدارد و به خشنود ساختن او فرمانت دهد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
شنبه 85/2/2 ساعت 8:27 صبح
خیلی دلم گرفته بود ...
سنگینی اشک را روی گونه هام احساس میکردم .
برای لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم ...
خود را در باغ غفلت یافتم .
درخت را دیدم،بهش گفتم خیلی دلم گرفته ...
در جواب بهم گفت :
مگه دل وجود داره؟!
نا امید از باغ بیرون آمدم،کمی جلوتر که رفتم، تابلوی
((به سمت بوستان معرفت)) را دیدم .
کمی خوشحال و امیدوار شدم ...
به داخل بوستان رفتم، پروانه را دیدم که با لبخند به استقبالم آمد ...
غم را توی چهره ی من تشخیص داده بود .
از حالم پرسید .
بهش گفتم که دلتنگم ... گفت :
نگران نباش، تو را با خودم به گلستان عشق خواهم برد .
به نزدیک گلستان که رسیدیم، نور عجیبی از داخل آن به چشم میخورد .
وارد شدیم ...
در حین قدم زدن چشمم به گل یاس افتاد .
آرام آرام اشک میریخت .
هر قطره ی آن روشنایی و پاکی خاصی داشت .
عجیب و دلنشین بود .
توجهی نکردم .
ازش پرسیدم،وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟
در جواب بهم گفت :
از سر تسلیم، لحظاتی را در درگاه خدای خود اشک میریزم .
گل یاس هم دلش گرفته بود ...
نوشته شده توسط: چکاوک
i ْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدیدهای امروز:: :: بازدیدهای دیروز:: :: درباره خودم :: :: لینک به وبلاگ :: :: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من ::
:: آرشیو :: آرشیو دو :: وضعیت من در یاهو:: :: خبرنامه ::
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
36435
55
0
آرشیو یک
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385